برج ساعت
‘ده دوازده ساله بودم که صبحهای جمعه، بعد از خوردن آش باید ساعتی رو باز و بسته و بررسی میکردم. چون پدرم ساعتساز بود و باور داشت انسان باید هنر دست بلد باشه. این کار سختی بود و ساعت با وجود ظاهر سادهاش فنری داشت که همیشه در میرفت. آن موقع من از این کار بدم میآمد، اما حالا احساس میکنم علاقهی من به کار فنی یا پیدا کردن راهحل برای مشکلات و سوراخ سمبههای زندگی از همان دوران کودکی ایجاد شده.
”ساعت آستانه” را پدرم نصب کرد و هر دو هفته یکبار باید برای روغنکاری به آن سر میزد. یادم میآید یکی دیگر از سرگرمیهایی که با پدرم داشتم رفتن به برج ساعت آستانه و از پلههای پر پیچ و خم بالا رفتن بود. دیدن قطعات، پیچ و مهرهها بسیار جذاب بود. اهرمهای آویزان از برج ساعت مرا ترغیب میکرد که از آنها آویزان شوم و پایین بیایم، از ساعتی که از من بزرگتر بود!
دنیای ساعت برج آستانه دنیای عجیبی بود.’
خاطرهای از دکتر مینا
اهالی شیراز احتمالا برند ساعت مینا رو میشناسن. یک شغل خانوادگی و چندین برادر که در سطح شیراز شعبههای مختلف رو اداره میکنند…
من که باورم نمیشه خانم دکتر مینا پشت این ماجرا بوده!